شوریده

هرچی که بشه

شوریده

هرچی که بشه

گریز

گریز

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
 
با آنکه آفتاب فروزنده ی منی
 
ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر
هر چند دلفروزی و هر چند روشنی
بر سینه دست می نهی و می فریبیم
کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست
 
یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه
 
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
 
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم
یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است
با این دل رمیده ،‌ نیازم به عشق نیست
تنهاییم به عیش جهانی برابر است
من در میان تیرگی تنگنای خویش
پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست
سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک
فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟
 
خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم
پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست
بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز
نور و نشاط با دل من سازگار نیست

 

      سیمین بهبهانی                                                                                                     

من می توانم

 

  من می توانم

 

 من می توانم خیابان های شهر بی اعتمادی را با تمام احساسات زنانه ام سنگفرش کنم

 می توانم شبنم زلال چشمان غمگینم را ، همچو باران بر سر شهر غبار گرفته ی کینه بپاچانم

 می توانم خورشید را به نظاره گر ماه بنشانم

 می توانم فردا را به مهمانی امروز بیاورم

 می توانم آنان را با انسانیت و اینان را با عشق آشنا سازم

 می توانم شکوه های دلم را تا ابد نهان سازم و دم نزنم

 من می توان به استقبال بهاری نو بشتابم

 من می توانم، چون هستم...

 من دختری هستم که در دیار محنت، به دنیای محبت چشم دوخته ام

 و چیزی جز عشق نمی خواهم

 این عشق را خواهم جست

 من می توانم و تو دگر نگران دخترک رها شده در دست نا مهربان باد نباش

 که جز غمت، هیچ دردی، دردمندش نمی سازد

 پس اشک هایت را بزدای ای مهربانم، چرا که،

 من می توانم

 من می توانم........

قربت چشمانت

 

 قربت چشمانت

 

نگاهت، راز قلبم را نمی خواند چرا؟

صدایت، دوستت دارم را نمی خواند چرا؟

 

سرنوشت با من چه ها کرد تا کنون؟

دردهایم را فزون کرد تا کنون

 

درد هجرت را کشیدم تا به حال

وه ! چه سوزان است، هجر عشقت، بی همال

 

دیرگاهیست، قربت چشمانت

کرد ویران روزگارم، در فراغت

 

یاد عشقت از سرم بیرون کند

درد عشقت از تنم بیرون کند

 

یا که شاید آید آن روز دگر

تا که بیرون آورد، عشقم ز سر

 

کیستم من؟

 

 کیستم من؟

 

کیستم من؟

من آن دختر غمگینم

نشسته بر ساحل تنهایی

خیره بر امواج ناهمگون

اشک می ریزم بی بهانه

 

کیستم من؟

دختری از دیار کوه دریا !

از دیار سوز و صحرا !

نظاره گر طوفان دریای عشقم

وا مانده ام در جاده ی حسرت 

کیستم من؟

دختری از تبار درد و اندوهم

دختری از جنس اشک و آهم

من آن آشنای همیشگی رنجم

آشنای عشق گمگشته میان شعله های کینه وخشمم !

 

کیستم من؟

کیستم من؟

چه بگویم؟

 

 چه بگویم؟

 

چه بگویم که گفتنی ها را نگفتم ومن آن گنگ پر حرفم

چه بگویم از این درد بی درمان

چه بگویم از این جبر زمان

چه بگویم از این رنج  که می دهندم  خوبان !!

چه بگویم که ندارم دگر توان

تو بگو چه کنم؟

تو بگو چه کنم با این قلب سوزان

تو بگو چه کنم با این باد و باران

با این دختر گریان؟

 

بدون شرح

 

 

 

 

  بدون شرح

 

چه تنهایم

به سان تک درخت خشک رویای جوانی

چه غمگینم

چو زاغی نشسته بر درخت پیر ناکامی

چه آسوده

از این تنهایی مسکوت

چه سر گشته

ز این بیهودگی ها گشته ام مبهوت مبهوت

چه گریانم

ز جور نا مردان

چه در بندم

و  خندند بر من این صیادان

چه تنهایم

چه تنهایم

در این غربت

در این محنت !!

می گم من از دل تنگم

 من و تو حرف هم و نمی فهمیم. هرچی بیشتر سعی کنیم بدتره، خودمون بیشتر اذیت

 می شیم، بقیه رو بیشتر اذیت می کنیم. اگه سری های قبل تقصیر من بود،این سری خوشحالم که اصلا هیچ تقصیری نداشتم... اصلا نمی خواستم اینجا برات چیزی بنویسم جز شعرهایی که همه شون از تو قلبم می آن بیرون... اما حالا برات می نویسم اما نه همشو !!
تو این سه سال اینقدر که رنگ عوض کردی، نتونستم بشناسمت... هر روز یه رنگ بودی...

چه قده ساده بودم 

تو این همه تورو نشناخته بودم

...

چقد دیوونه بودم

حتی وقتی دستتو خونده بودم

بازم به تو من چیزی نگفتم که قلبت نشکنه

...

اما دیگه نمی تونم... حداقل حالا حالا ها نمی تونم... انقدر که حرفا و کاراتو واقعا بتونم فراموش کنم..

نمی دونم چقدر طول می کشه.... نمی دونم

اما می دونم تا اون موقع دلم نمی خواد تو چشات نگاه کنم !!

 

رفتم  مرا ببخش  و مگو او وفا نداشت
راهی  بجز گریز برایم  نمانده بود

این  عشق   آتشین  پر از درد  بی امید
در  وادی  گناه  و جنونم  کشانده  بود

رفتم  که  داغ  بوسه  پر حسرت ترا
 با اشکهای  دیده  ز لب   شستشو  دهم

رفتم  که نا تمام   بمانم  در این سرود
رفتم که با نگفته  بخود آبرو دهم

 رفتم ‚ مگو ‚ مگو  که  چرا رفت ‚  ننگ  بود
عشق  من و نیاز  تو  و سوز و ساز ما

از پرده خموشی  و ظلمت   چو نور  صبح
بیرون  فتاده بود     یکباره  راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره  اشک گرم
در لابلای  دامن  شبرنگ زندگی

رفتم  که در سیاهی  یک  گور بی نشان
فارغ  شوم  کشمکش  و جنگ  زندگی

من از دو چشم  روشن  و گریان  گریختم
از خنده های  وحشی  طوفان گریختم

 از  بستر   وصال   به آغوش  سر  هجر
آزرده  از ملامت  وجدان  گریختم

ای سینه  در حرارت سوزان   خود  بسوز
دیگر  سراغ   شعله آتش  زمن مگیر

می خواستم که  شعله  شوم  سرکشی  کنم
مرغی  شدم  به کنج   قفس  بسته و اسیر

روحی  مشوشم که شبی  بی خبر  ز خویش
در دامن  سکوت  بتلخی گریستم

( این شعرو از http://ddn.blogsky.com/ کش رفتم...! )

امشب

 

 

     امشب

 

 

   و چه سرد و تاریکم من امشب.. !

   به یاد اندوه جدایی اشک می ریزم من امشب

   تو سان آن ابلیس بد با من چه کردی

   کز تو می گریزم من امشب

   در آغوش باد می خوابم امشب

   پیکی از جام غم می نوشم امشب

 

 

 

وای خدای من چقدر خسته ام !!! خودت کمکم کن....

تلاش برای بقا

سلام معرفت

انقدر بد بودم که خودم خبر نداشتم ..................................

سرگشته در خیابان خدا چیزی گفت بدون درنگ سمتش رفتم نمیدونم چی بود ولی هر چی بود داشت فلاشر میزد................

بسته ی تیغو از جیبم دراوردم.........انداختمش..........برام مبهم بود

احساس عجیبی بود...................هزاران فکر میامد و می رفت

وقتش بود باید داد میزدم؟از خودم پرسیدم......................اره ه ه

گفتم یا خدا.........حرکت کردم.................................................

اومدم خونه  دوش گرفتم  غسل کردم   نماز  و  زدم تو هیکل

چه حالی داد   جات خالی..........بعد نماز  مفصل  صحبت کردم

همرو گفتم.گفت باید زجر بکشی تا  قدر  خوبی رو بدونی...

چشم.......................................................................................

حالا ۲ ساعته که از شروع تغییر میگذره.شیدا خیلی سخته...

برام دعا کن...........دعا کن........تونستی ۲ رکعت بزن تو هیکل

میخوام هر چی خوبیه  یدفعه  استارت بخوره.....منتظر باش..

اگر سالم بیام  محشره..دوسسسسسسسست دارم

فقط باورم کن این بزرگترین دعا برای من ...................

تا بعد

 

چه کسی می داند؟

 

 

چه کسی می داند؟

 

 چه کسی می داند، راز دل تنگم را؟!

چه کسی می داند، حالم و احوالم را ؟!
نه....مهم نیست، اشک ها و گریه هایم

                     دردها و ناله هایم...

با تو بودن زیباست، با تو بودن را دوست دارم

و در این نزدیکی، چه کسی می شناسد من را؟

                                              دل من را؟

                                             غصه ها بی کرانم را؟

دردها و ناله هایم را؟

اشک های نا تمامم را؟

 

چه کسی می داند؟

چه کسی می داند؟