دوستای گلم، سلام
امروز اومدم واسه ی همیشه ی همیشه ازتون خداحافظی کنم. یه روزی به یکی از دوستام که می خواست وبلاگشو ول کنه و بره گفتم که وبلاگ برای ماهایی که وبلاگ می نویسیم حکم بچه رو داره و هیچ پدر مادری بچه اشو تنها نمیذاره... اعتراف می کنم که اونروز عین تمام مامانای مهربون دنیا به همه چیز فکر می کردم الا مردن بچه م!
خیلی طول کشید تا شوریده رو به ثمر برشونم... هنوز خیلی کم و کسری داره اما بازم عین تمام مامانای مهربون دنیا بچه ی من بهترینه!
بچه ی من و کشتن! الانم داره نفسای آخرشو می کشه.... برام اصلا راحت نیست که دیگه نبینمش اما جسد بو می گیره... بوی تعفن!
و اما تو مهدی!
بر عس تمام روزا ایندفعه شدیدا دعا می کنم بیایی اینجا و آخرین پستمم بخونی
عین همیشه با خودخواهیی که تو وجودت بیداد میکنه باعث شده یه بار دیگه کاری و بکنم که دوست ندارم...
من اون دختر 19 ساله نیستم که یه روزی در عین صداقت و سادگی گول تورو خورد... من یه زن 22_3 ساله هستم که اندازه ی خودم،بلکه بیشتر از شبا روزایی که داشتم درس گرفتم و چم و خم زندگی رو از بر شدم...دیگه حنای تو یکی برام رنگی نداره....
هنوز که هنوزه دارم از بابا بابت با تو بودن زخم زبون می شنوم... هنوز که هنوزه نمی تونم یه رابط ی خوب باهاش داشته باشم... بابایی که یه روز براش یه بت بودم و تو باعث شدی عین یه اشک از چشمش بیافتم... این عین حرفشه ! حرفی که دو ساله داره من و از بین می بره...
خیلی جالب که ادعات می شه عوض شدی... به همون خدایی که اون بالاس و تو همیشه ادعا می کردی قبولش داری قسم می خورم که سر سوزنی فرق نکردی... اگه عوض شده بودی حد اقل یاد می گرفتی برای حرف خودت ارزش قائل شی و وقتی می گی این آخرین بارییه برات پیغام می ذارم، واقعا آخرین بارت باشه...
بهت گفتم حلال اما واست شرط گذاشتم... دیگه دور و بر من آفتابی نشی... غیر از این بود؟ من چه بدیی بهت کردم که باید اینقدر اذیت شم؟! بابا به خدا واسه خودم بودن جرمی نست که اینهمه عذاب داشته باشه...
در هر صورت من حاظر نیستم حتی بک لحظه همو ببینیم... نه بخاطر اینکه تو بدی، واسه خاطر اینکه از 1سال و 9 ماه پیش مهدی و خاطراتش برای من مرد... خاطره هایی که همیشه وانمود می کردم قشنگن و هیچ وقت برام قشنگ نبودن....
برای من از خورد شدن شخصیت هیچی نگو.... این تویی که شخصیت خودتو بقیه رو می بری زیر سوال...
در هر صورت تا چند روز دیگه شوریده می میره و این تویی که دستت و رو حلقومش گذاشتی و داری خفه اش می کنی... مثل همون روزی که با من اینکارو کردی.... تو ماشین... یادته؟!
انتظار نداشته باش ذره ای تو وجودم بهت احساس خوب داشته باشم...
دوست جونای خوبم... با اینکه اصلا دلم نمیآد برم... ولی خداحافظ مواظب خودتون باشید...
تورو خدا دعام کنید
به وبلاگ من سر بزنید
سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شده بودم٬ اما انگار یکم دیر اومدم.
خیلی ناراحت شدم که این آخرین پستتونه. کاش یه تجدید نظر می کردین. در مورد این مطلبتون هم واقعا نمی دونم چی بگم٬ جز اینکه از خدا براتون آرزوی موفقیت کنم.
دقیقا دوسالگی وبلاگت شده
اره فکر کنم که دو ساله که داری باهاش زندگی می کنی و راست می گی که بعد از یه مدتی مثه بچه می شه
یه مدتی که چه عرض کنم از همون اول
شیدا فکر نمی کردم انقد زود بخوای بری و خداحافظی کنی
حالا تو رو نمی دونم
ولی انگاری مد شده که الانا میان و خداحافظی می کنن
امیدوارم اونی که دلتو شکونده هیچوقت دلش شفاف نشه تا بتونه طلوع واقعی رو ببینه
ولی یه کمی همت کن
با چند تا موجود نازنین که یکیشون روحته تکه های دلتو جمع کن
نه برا اینکه به هم بچسبونیشون
برا اینکه این تیکه ها حرمت دارن
نباید رو زمین باشن و هر محرم و نامحرم توی دل و قلبتو ببینه
ادما الان گربه صفت شدن
نمی شه بهشون اطمینان کرد
می دونم انقد قوی هستی که به این اسونی ها شکست نمی خوری
برو و به جایی برس که اونی که دلتو شکست حسرت از داشتنتو بخوره
می دونم میای و این کامنتم و می خونی
پس جوابشو حتما بهم بده
دوست دارم برا اخرین بار خودم ازت خداحافظی کنم
دوست دارم
سیندرالله [نیشخند]
سلام
منو یادت هست؟خوندم آخرین پستت رو و واقعا ناراحت شدم.انگار دارم یه دوست خیلی قدیمیمو از دست میدم.در مورد این آقا مهدی.مردیکه الاغ با این کارای که تو کردی اگه من اونجا بودم پدرت رو در میاوردم.بچه.....
شیدای مهربان بس که نا مهربانی دید نا مهربان شد ؟؟؟
این دنیایه کثیف که آدم هاش فقط آدمن نه انسان رو نمی دونم چرا خدا خلق کرد.من شخصا آدم بسیار بدی هستم.و می دونم عوض هم نمیشم.چون ذات یعنی تغییر ناپذیر.کسی هم که میگه عوض میشه بزرگترین دروغ دنیا رو گفته.مهم نیست دری وری می نویسم.مهم اینه که من تنها شدم و از دیدن آدمهای تنها رنج می برم وآدمهای تنهایی که یک روز کسی بودن ولی بخاطر کسایی دیگه به خاک سیاه نشستن.لعنت به ذاتت زندگی.
یا علی
سلام
وقتی مطلبتون را خوندم خیلی ناراحت شدم
ولی از قدیم گفتند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازاست
به وبلاگ من یه سری بزن
وداستان آموزنده ۶ و از مطلب (میتوان اعتماد به نفس بالای داشت اگر.... ردیف ۶-۷-۱۵ را بخوان)
آدرس وبلاگ:
http://dode.parsiblog.com/
BYYYYYYYYYYY
۱۳/۱۲/۸۶
می دونم میای اینجا.شاید دیر ولی میای.منتظرم.یا حق
بیا بنویس دیگه! :(
درسته من زیاد کامنت نمیذاشتم،ولی همیشه سر می زدم!
به نام حضرت دوست
من اولین باری هست که اومدم اینجا
خیلی ناراحت شدم
متاسفانه یکی از معضلات جامعه همین ناامنی و بی اعتمادی
امیدوارم من بعد در تمام لحظه های زندگیت موفق باشی
در پناه حضرت دوست
سلام دوست قدیمی...
دلم تنگه واسه همه ی دوستای قدیمی...
این پستت منو دقیقا یاد خودم انداخت...یاد روزایی که گذروندم...یاد اتفاقات وحشتناکی که گذشت...
و به باور رسیدن اینکه هیچ وقت تغییر نمی کنه...و رها کردن...
رها کردن...
.
رها کن...
دوباره به باور می رسی و اون روز دقیقا همون روزیه که دلت واسه بچه ات تنگ می شه و می یایی و دستشو می گیری و می نویسی...پست جدید
من منتظر اون روز می مونم و با تمام وجودم منتظر اون نفسی هستم که به بچه ات جون تازه بده...
مادر باش.
...........................
عاشق ، جاری و شاد باشی تا ستاره.
نوشتت ناراحت کننده هست.
یاد قدیما بخیر ...
من هنوز منتظرم که تو برگردی شیدا
حیف
حیف این وبلاگ